با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤيائی
دخترك افسانه می خواند
نيمه شب در كنج تنهائی:
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
ليك گوئي ديده شهزاده زيبا
ديده مشتاق آنان را نمی بيند
او از اين گلزار عطرآگين
برگ سبزی هم نمی چيند......
نظرات شما عزیزان:
امید 
ساعت20:19---6 اسفند 1390
کاش برگ سبزی بچیند
خیلی قشنگ بود ممنون
|